سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 204066

  بازدید امروز : 16

  بازدید دیروز : 65

هانیه .خ - پرپرواز2

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

لوگوی دوستان

 

درباره خودم

< >

 

لینک به لوگوی من

هانیه .خ - پرپرواز2

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

فهرست موضوعی یادداشت ها

ادبی[130] . خبری[25] . ادبی 2[17] . حکایت ها[12] . اجتماعی[12] .

 

بایگانی

فروردین 86
اردیبهشت 86
اسفند 85
بهمن 85
دی 85
ابان 85
مهر 85
شهریور85
مرداد 85
تیر 85
خرداد 85
اردیبهشت 85
جملاتی طلا تر از طلا
زندگی زیباست
دانستنی ها
مصاحبه
خبری
سخن روز
خرداد 86
تیر 86
مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
ابان 86
اذر 86
دی86
بهمن 86
اسفند86
فروردین 87
اردیبهشت 87
net work
خرداد 87

 

جستجوی سریع

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

 

اشتراک

 

 

به لقمان گفته شد : از حکمت چه گرد آورده ای؟ گفت : برای آنچه کفایت شده ام خود را به زحمت نمی اندازم و آنچه را به من سپرده شده، تباه نمی سازم . [امام باقر علیه السلام]

< >

کاندید شعر سال 2005 اثر یک پسر سیاه پوست

نویسنده:هانیه .خ::: سه شنبه 85/5/10::: ساعت 12:0 صبح

این شعر کاندید شعر سال 2005 اثر یک پسر سیاه پوست است :
 وقتی به دنیا امدم سیاه بودم وقتی بزرگتر شدم بازهم سیاه بودم وقتی جلو افتاب میرم باز هم سیاهم وقتی میترسم هم سیاهم وقتی سردمه سیاهم وقتی مریضم باز هم سیاهم وقتی هم که بمیرم باز سیاه خواهم بود تو ای دوست سفیدمن وقتی به دنیا امدی صورتی بودی وقتی بزرگتر شدی سفید شدی وقتی جلو افتاب میری قرمز میشی وقتی میترسی زرد میشی وقتی مریضی سبز میشی وقتی هم که بمیری خاکستری میشی وتو به من میگی رنگین پوست



< >

گفته ها

نویسنده:هانیه .خ::: دوشنبه 85/5/9::: ساعت 9:3 عصر

گویند که غروب خورشید غم انگیز است
اما هیچ غروبی غم انگیز تر از غروب تنهایی نیست
زندگی زیباست اما نه به زیبایی حقیقت
حقیقت تلخ است نه به تلخی جدایی
جدایی سخت است اما نه به سختی انتظار



< >

سخن روز

نویسنده:هانیه .خ::: دوشنبه 85/5/9::: ساعت 8:49 عصر

امشب را بخاطر بسپار ... چرا که شروع یست برای همیشه



< >

جای پای خدا

نویسنده:هانیه .خ::: دوشنبه 85/5/9::: ساعت 8:45 عصر

شبی مردی در خواب دید در کنار دریا با خدا مشغول قدم زدن می باشد.در آسمان تصاویری از مراحل زندگی گذشته اش نمایان شد.در هر تصویری روی شنهای ساحل دو جای پا دیده میشد.یکی جای پای خودشو دیگری جای پای خدا.در آخرین صحنه وقتی به عقب نگاه کردمتوجه شد که خیلی از مواقع در مسیر زندگی اش فقط یک جای پا روی ماسه ها دیده میشود و در ضمن متوجه شد که این اتفاق در مواقعی افتاده است که زندگی او غمگین ترین و نا گوارترین مرحله اش را می گذرانده..این موضوع خیلی او را آزار داد و از خدا سوال کرد:
*خدایا به من گفتی که اگر من تصمیم بگیرم راه تو را دنبال کنم همیشه همراه من خواهی بود ولی من متوجه شدم در مواقع سختی فقط یک جای پا روی ساحل زندگی من بوده است.آنچه را من نمیفهمم این است که چرا هنگامیکه من به تو بیشترین احتیاج را داشته ام تو مرا تنها گذاشتی؟*
خداوند پاسخ داد:*فرزنده عزیزم من تو را دوست دارم و هیچوقت ترکت نخواهم کرد.در مواقع ناراحتی و دشواری های زندگی وقتی تو فقط یک جای چا می بینی به دلیل آن است که در آن مواقع این من بودم که تو را حمل میکردم و تو در آغوش من بودی.*



< >

برده یا بنده بودن؟؟

نویسنده:هانیه .خ::: دوشنبه 85/5/2::: ساعت 12:0 صبح

برده یا بنده بودن؟؟

وفتی به آدما فکر نکنی
وقتی تنهاشون بذاری
وقتی احساس کمبود کنن و تو اصلا بهشون فکر نکنی....
وقتی گرسنشون نگه داری
وقتی ضعیفشون کنی
فکر میکنن ، باور کن فقط فکر میکنن....
فکر میکنن و بعد اندیشمند میشن....
و بعد از اندیشمند شدن ، آزاده و قدرتمند میشن...

تو به همین راحتی باختی !

اون موقع تو رُ خواهند بخشید....
بهت غذا میدن و سیرت میکنن ،
تربیتت میکنن ،تقویتت میکنن و آزادت میکنن
آره اونا به همین سادگی میبخشنت...
و با بخشش و محبت به تو ، تو این فرصت رُ از دست میدی که فکر کنی و اندیشمند بشی ، تا آزاده باشی....
باور
کن ،
آدما اینطور تو رُ مجازات میکنن
و باور کن تو برای همیشه بنده ی اونا خواهی بود
و هرگز نخواهی فهمید که چه چیزی رُ از دست دادی....

مهدی طباطبایی



< >

در رویاهایم دیدم که با خدا گفتگومیکنم!

نویسنده:هانیه .خ::: یکشنبه 85/5/1::: ساعت 11:44 صبح
در رویاهایم دیدم که با خدا گفتگومیکنم!
پرسیدم: چه چیزبشرشما راسخت متعجب میسازد؟
خدا پاسخ داد: کودکیشان، آنکه از کودکیشان خسته میشوند عجله دارندکه بزرگ شوندوبعدپس از مدتهاآرزومیکنندکه کودک باشند.
اینکه آنهاسلامتی خودراازدست میدهندتا پول بدست آرند و بعد پولشان راازدست میدهند تادوباره سلامتی خود رابدست آورند!!! وحال را فراموش میکنند
بنابراین نه در حال زندگی میکنند ونه در آینده!!!
اینکه آنها به گونه ای زندگی میکنند که گویی هرگز نمیمیرند
وبه گونه ای میمرند که هرگز زندگی نکرده اند!!
دوستان بیایید که متفاوت باشیم تازه گیهاحس میکنم باید بتکانم! همین فردا که میاید...

از وبلاگ: http://az0511.blogfa.com

< >

یک سوال

نویسنده:هانیه .خ::: یکشنبه 85/5/1::: ساعت 11:42 صبح

یک سوال

اگر یک فرشته بگوید یک آرزو از شما را برآورده میکند ، شما چه آرزو میکنید. در ضمن این جواب تکراری رو که آرزو میکنم تمام آرزوهایم برآورده بشه شما رو مستقیم به جهنم میفرسته! حواستون باشه.



< >

پیشنهاد

نویسنده:هانیه .خ::: جمعه 85/4/30::: ساعت 3:13 عصر

  دوست عزیزم اگر شما هر مطلب، دل نوشته، شعر، خبر، داستان و... داری و فکر می کنی که میتونه جالب باشه را  به

;ادرس ایمیل من ارسال کنید تا با نام خودتان چاپ کنیم

haniasal83@yahoo.com



< >

من فقط خدا را دوست دارم

نویسنده:هانیه .خ::: جمعه 85/4/30::: ساعت 3:1 عصر

از وقتی سقف خانه مان چکه می کند از باران بدم می آید..
از وقتی مادرم پای دار قالی مرد از قالی بدم می آید
از وقتی برادرم به شهر رفت و دیگر نیامد از شهر بدم می آید
از وقتی پدرم شبها گریه می کند از شب بدم می آید
از وقتی دستان آن مرد سرم را نوازش کرد و بعد به پدرم سیلی زد از دستهای مهربان بدم می آید..
از وقتی خواهرم پاهایش زیر گرمای آفتاب تاول می زند از آفتاب بدم می آید
از وقتی سیل آمدو مزرعه را ویران کرد از آب بدم می آید
و تنها خدا را دوست دارم!!!
چون او باران را فرستاد تا مزرعه مان خشک نشود!!!
چون او شب را می آورد که اشک های پدرم را هیچ کس نبیند!!!
چون او مادرم را برد پیش خودش که او هم گریه نکند!!!
چون او به برادرم کمک کرد که برود تا آنجا خوشبخت تر زندگی کند!!!
چون من دعا کردم و می دانم دستهای آن مرد را که به پدرم سیلی زد فلج خواهد کرد!!!
چون او آفتاب را فرستاد تا مزرعه جوانه بزند!!!
چون او سیل را جاری کرد تا گناه انسان را از زمین بشوید!!!
و من تنها خدا را دوست دارم...



< >

خدا کجاست؟

نویسنده:هانیه .خ::: پنج شنبه 85/4/29::: ساعت 7:27 عصر

خدا کجاست؟

روزی بود روزگاری. مردی هم بود از آن بدبختها و فلک زده های روزگار. به هر دری زده بود فایده ای نکرده بود. روزی با خودش گفت: اینجوری که نمی شود دست روی دست بگذارم و بنشینم. باید بروم فلک را پیدا کنم و از او بپرسم سرنوشت من چیست، برای خودم چاره ای بیندیشم.
پا شد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به یک گرگ. گرگ جلوش را گرفت و گفت: آدمیزاد، کجا می روی؟
مرد گفت: می روم فلک را پیدا کنم.
گرگ گفت: ترا خدا، اگر پیدایش کردی به او بگو «گرگ سلام رساند و گفت همیشه سرم درد می کند. دوایش چیست؟»
مرد گفت: باشد. و راه افتاد.
باز رفت و رفت تا رسید به شهری که پادشاه آنجا در جنگ شکست خورده بود و داشت فرار می کرد. پادشاه تا چشمش افتاد به مرد گفت: آهای مرد، کجا می روی؟
مرد گفت: قربان، می روم فلک را پیدا کنم و سرنوشتم را عوض کنم.
پادشاه گفت: حالا که تو این راه را می روی از قول من هم بگو برای چه من در تمام جنگها شکست می خورم، تا حال یک دفعه هم دشمنم را شکست نداده ام؟
مرد راه افتاد و رفت. کمی که رفت رسید به کنار دریا. دید که نه کشتی ای هست و نه راهی. حیران و سرگردان مانده بود که چکار بکند و چکار نکند که ناگهان ماهی گنده ای سرش را از آب درآورد و گفت: کجا می روی، آدمیزاد؟
مرد گفت: کارم زار شده، می روم فلک را پیدا کنم. اما مثل این که دیگر نمی توانم جلوتر بروم، قایق ندارم.
ماهی گنده گفت: من ترا می برم به آن طرف به شرط آنکه وقتی فلک را پیدا کردی از او بپرسی که چرا همیشه دماغ من می خارد؟
مرد قبول کرد. ماهی گنده او را کول کرد و برد به آن طرف دریا. مرد به راه افتاد. آخر سر رسید به جایی، دید مردی پاچه های شلوارش را بالا زده و بیلی روی کولش گذاشته و دارد باغش را آب می دهد. توی باغ هزارها کرت بود،‌بزرگ و کوچک. خاک خیلی از کرتها از بی آبی ترک برداشته بود. اما یک چند تایی هم بود که آب توی آنها لب پر می زد و باغبان باز آب را توی آنها ول می کرد.
باغبان تا چشمش به مرد افتاد پرسید: کجا می روی؟
مرد گفت: می روم فلک را پیدا کنم.
باغبان گفت: چه می خواهی به او بگویی؟
مرد گفت: اگر پیدایش کردم می دانم به او چه بگویم. هزار تا فحش می دهم.
باغبان گفت: حرفت را بزن. فلک منم.
مرد گفت: اول بگو ببینم این کرتها چیست؟
باغبان گفت: اینها مال آدمهای روی زمین است.
مرد پرسید: مال من کو؟
باغبان کرت کوچک و تشنه ای را نشان داد که از شدت عطش ترک برداشته بود. مرد با خشم زیاد بیل را از دوش فلک قاپید و سر آب را برگرداند به کرت خودش. حسابی که سیراب شد گفت: خوب، اینش درست شد. حالا بگو ببینم چرا دماغ آن ماهی گنده همیشه می خارد؟
فلک گفت: توی دماغ او یک تکه لعل گیر کرده مانده. اگر با مشت روی سرش بزنید، لعل می افتد و حال ماهی جا می آید.
مرد گفت: پادشاه فلان شهر چرا همیشه شکست می خورد و تا حال اصلاً دشمن را شکست نداده؟
فلک جواب داد: آن پادشاه زن است، خود را به شکل مردها درآورده. اگر نمی خواهد شکست بخورد باید شوهر کند.
مرد گفت: خیلی خوب. آن گرگی که همیشه سرش درد می کند دوایش چیست؟
فلک جواب داد: اگر مغز سر آدم احمقی را بخورد، سرش دیگر درد نمی گیرد.
مرد شاد و خندان از فلک جدا شد و برگشت کنار دریا. ماهی گنده منتظرش بود. تا مرد را دید پرسید: پیدایش کردی؟
مرد گفت: آره. اول مرا ببر آن طرف دریا بعد من بگویم.
ماهی گنده مرد را برد آن طرف دریا. مرد گفت: توی دماغت یک لعل گیر کرده و مانده. باید یکی با مشت توی سرت بزند تا لعل بیفتد و خلاص بشوی.
ماهی گنده گفت: بیا تو خودت بزن، لعل را هم بردار.
مرد گفت: من دیگر به این چیزها احتیاج ندارم. کرت خودم را پر آب کرده ام.
هر چه ماهی گنده ی بیچاره التماس کرد به خرج مرد نرفت. پادشاه چشم به راهش بود. مرد که پیشش رسید و قضیه را تعریف کرد، به او گفت: حالا که تو راز مرا دانستی، بیا و بدون این که کسی بفهمد مرا بگیر و بنشین به جای من پادشاهی کن.
مرد قبول نکرد. گفت: نه. من پادشاهی را می خواهم چکار؟ کرت خودم را پر آب کرده ام.
هر قدر دختر خواهش و التماس کرد مرد قبول نکرد. آمد و آمد تا رسید پیش گرگ. گرگ گفت: آدمیزاد انگار سرحالی! پیدایش کردی؟
مرد گفت: آره. دوای سردرد تو مغز سر یک آدم احمق است.
گرگ گفت: خوب. سر راه چه اتفاقی برایت افتاد؟
مرد از سیر تا پیاز سرگذشتش را برای گرگ تعریف کرد که چطور لعل ماهی گنده و پادشاهی را قبول نکرده است، چون کرت خودش را پر آب کرده و دیگر احتیاجی به آن چیزها ندارد.
گرگ ناگهان پرید و گردن مرد را به دندان گرفت و مغز سرش را در آورد و گفت: از تو احمقتر کجا می توانم گیر بیاورم؟



<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

روزی ممکن است قایق ما هم به صخره برخورد کند
پل های زیادی هست که باید آنها را ساخت
لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند
یک نکته از دکتر علی شریعتی
شما عظیم تر از آن هستید که فکر می کنید
رسیدن به کمال
فقر
چرا خداوند مادران را آفرید
فلسفه ملاصدرا درباره خدا
نقاشی های ناخودآگاه ، شخصیت شما را آشکار می کند
فرستادن نامه به 500 قرن بعد
[عناوین آرشیوشده]


[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

©template designed by: www.persianblog.com