سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 203193

  بازدید امروز : 17

  بازدید دیروز : 20

تیر 85 - پرپرواز2

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

لوگوی دوستان

 

درباره خودم

< >

 

لینک به لوگوی من

تیر 85 - پرپرواز2

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

فهرست موضوعی یادداشت ها

ادبی[130] . خبری[25] . ادبی 2[17] . حکایت ها[12] . اجتماعی[12] .

 

بایگانی

فروردین 86
اردیبهشت 86
اسفند 85
بهمن 85
دی 85
ابان 85
مهر 85
شهریور85
مرداد 85
تیر 85
خرداد 85
اردیبهشت 85
جملاتی طلا تر از طلا
زندگی زیباست
دانستنی ها
مصاحبه
خبری
سخن روز
خرداد 86
تیر 86
مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
ابان 86
اذر 86
دی86
بهمن 86
اسفند86
فروردین 87
اردیبهشت 87
net work
خرداد 87

 

جستجوی سریع

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

 

اشتراک

 

 

[ و فرمود : ] از خدا بترسید ، ترسیدن وارسته‏اى که دامن به کمر زده و خود را آماده ساخته ، و در فرصتى که داشته کوشیده و ترسان به راه بندگى تاخته و نگریسته است در آنجا که رخت بایدش کشید و پایان کار و عاقبتى که بدان خواهد رسید . [نهج البلاغه]

< >

من فقط خدا را دوست دارم

نویسنده:هانیه .خ::: جمعه 85/4/30::: ساعت 3:1 عصر

از وقتی سقف خانه مان چکه می کند از باران بدم می آید..
از وقتی مادرم پای دار قالی مرد از قالی بدم می آید
از وقتی برادرم به شهر رفت و دیگر نیامد از شهر بدم می آید
از وقتی پدرم شبها گریه می کند از شب بدم می آید
از وقتی دستان آن مرد سرم را نوازش کرد و بعد به پدرم سیلی زد از دستهای مهربان بدم می آید..
از وقتی خواهرم پاهایش زیر گرمای آفتاب تاول می زند از آفتاب بدم می آید
از وقتی سیل آمدو مزرعه را ویران کرد از آب بدم می آید
و تنها خدا را دوست دارم!!!
چون او باران را فرستاد تا مزرعه مان خشک نشود!!!
چون او شب را می آورد که اشک های پدرم را هیچ کس نبیند!!!
چون او مادرم را برد پیش خودش که او هم گریه نکند!!!
چون او به برادرم کمک کرد که برود تا آنجا خوشبخت تر زندگی کند!!!
چون من دعا کردم و می دانم دستهای آن مرد را که به پدرم سیلی زد فلج خواهد کرد!!!
چون او آفتاب را فرستاد تا مزرعه جوانه بزند!!!
چون او سیل را جاری کرد تا گناه انسان را از زمین بشوید!!!
و من تنها خدا را دوست دارم...



< >

خدا کجاست؟

نویسنده:هانیه .خ::: پنج شنبه 85/4/29::: ساعت 7:27 عصر

خدا کجاست؟

روزی بود روزگاری. مردی هم بود از آن بدبختها و فلک زده های روزگار. به هر دری زده بود فایده ای نکرده بود. روزی با خودش گفت: اینجوری که نمی شود دست روی دست بگذارم و بنشینم. باید بروم فلک را پیدا کنم و از او بپرسم سرنوشت من چیست، برای خودم چاره ای بیندیشم.
پا شد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به یک گرگ. گرگ جلوش را گرفت و گفت: آدمیزاد، کجا می روی؟
مرد گفت: می روم فلک را پیدا کنم.
گرگ گفت: ترا خدا، اگر پیدایش کردی به او بگو «گرگ سلام رساند و گفت همیشه سرم درد می کند. دوایش چیست؟»
مرد گفت: باشد. و راه افتاد.
باز رفت و رفت تا رسید به شهری که پادشاه آنجا در جنگ شکست خورده بود و داشت فرار می کرد. پادشاه تا چشمش افتاد به مرد گفت: آهای مرد، کجا می روی؟
مرد گفت: قربان، می روم فلک را پیدا کنم و سرنوشتم را عوض کنم.
پادشاه گفت: حالا که تو این راه را می روی از قول من هم بگو برای چه من در تمام جنگها شکست می خورم، تا حال یک دفعه هم دشمنم را شکست نداده ام؟
مرد راه افتاد و رفت. کمی که رفت رسید به کنار دریا. دید که نه کشتی ای هست و نه راهی. حیران و سرگردان مانده بود که چکار بکند و چکار نکند که ناگهان ماهی گنده ای سرش را از آب درآورد و گفت: کجا می روی، آدمیزاد؟
مرد گفت: کارم زار شده، می روم فلک را پیدا کنم. اما مثل این که دیگر نمی توانم جلوتر بروم، قایق ندارم.
ماهی گنده گفت: من ترا می برم به آن طرف به شرط آنکه وقتی فلک را پیدا کردی از او بپرسی که چرا همیشه دماغ من می خارد؟
مرد قبول کرد. ماهی گنده او را کول کرد و برد به آن طرف دریا. مرد به راه افتاد. آخر سر رسید به جایی، دید مردی پاچه های شلوارش را بالا زده و بیلی روی کولش گذاشته و دارد باغش را آب می دهد. توی باغ هزارها کرت بود،‌بزرگ و کوچک. خاک خیلی از کرتها از بی آبی ترک برداشته بود. اما یک چند تایی هم بود که آب توی آنها لب پر می زد و باغبان باز آب را توی آنها ول می کرد.
باغبان تا چشمش به مرد افتاد پرسید: کجا می روی؟
مرد گفت: می روم فلک را پیدا کنم.
باغبان گفت: چه می خواهی به او بگویی؟
مرد گفت: اگر پیدایش کردم می دانم به او چه بگویم. هزار تا فحش می دهم.
باغبان گفت: حرفت را بزن. فلک منم.
مرد گفت: اول بگو ببینم این کرتها چیست؟
باغبان گفت: اینها مال آدمهای روی زمین است.
مرد پرسید: مال من کو؟
باغبان کرت کوچک و تشنه ای را نشان داد که از شدت عطش ترک برداشته بود. مرد با خشم زیاد بیل را از دوش فلک قاپید و سر آب را برگرداند به کرت خودش. حسابی که سیراب شد گفت: خوب، اینش درست شد. حالا بگو ببینم چرا دماغ آن ماهی گنده همیشه می خارد؟
فلک گفت: توی دماغ او یک تکه لعل گیر کرده مانده. اگر با مشت روی سرش بزنید، لعل می افتد و حال ماهی جا می آید.
مرد گفت: پادشاه فلان شهر چرا همیشه شکست می خورد و تا حال اصلاً دشمن را شکست نداده؟
فلک جواب داد: آن پادشاه زن است، خود را به شکل مردها درآورده. اگر نمی خواهد شکست بخورد باید شوهر کند.
مرد گفت: خیلی خوب. آن گرگی که همیشه سرش درد می کند دوایش چیست؟
فلک جواب داد: اگر مغز سر آدم احمقی را بخورد، سرش دیگر درد نمی گیرد.
مرد شاد و خندان از فلک جدا شد و برگشت کنار دریا. ماهی گنده منتظرش بود. تا مرد را دید پرسید: پیدایش کردی؟
مرد گفت: آره. اول مرا ببر آن طرف دریا بعد من بگویم.
ماهی گنده مرد را برد آن طرف دریا. مرد گفت: توی دماغت یک لعل گیر کرده و مانده. باید یکی با مشت توی سرت بزند تا لعل بیفتد و خلاص بشوی.
ماهی گنده گفت: بیا تو خودت بزن، لعل را هم بردار.
مرد گفت: من دیگر به این چیزها احتیاج ندارم. کرت خودم را پر آب کرده ام.
هر چه ماهی گنده ی بیچاره التماس کرد به خرج مرد نرفت. پادشاه چشم به راهش بود. مرد که پیشش رسید و قضیه را تعریف کرد، به او گفت: حالا که تو راز مرا دانستی، بیا و بدون این که کسی بفهمد مرا بگیر و بنشین به جای من پادشاهی کن.
مرد قبول نکرد. گفت: نه. من پادشاهی را می خواهم چکار؟ کرت خودم را پر آب کرده ام.
هر قدر دختر خواهش و التماس کرد مرد قبول نکرد. آمد و آمد تا رسید پیش گرگ. گرگ گفت: آدمیزاد انگار سرحالی! پیدایش کردی؟
مرد گفت: آره. دوای سردرد تو مغز سر یک آدم احمق است.
گرگ گفت: خوب. سر راه چه اتفاقی برایت افتاد؟
مرد از سیر تا پیاز سرگذشتش را برای گرگ تعریف کرد که چطور لعل ماهی گنده و پادشاهی را قبول نکرده است، چون کرت خودش را پر آب کرده و دیگر احتیاجی به آن چیزها ندارد.
گرگ ناگهان پرید و گردن مرد را به دندان گرفت و مغز سرش را در آورد و گفت: از تو احمقتر کجا می توانم گیر بیاورم؟



< >

اغازی دوباره برای بهتر بودن

نویسنده:هانیه .خ::: پنج شنبه 85/4/29::: ساعت 7:18 عصر

شکوه بزرگی در جوانه زدن است همیشه پر جوانه باشی
و سالگرد روز تولد یعنی آغازی دوباره برای بهتر بودن و بهتر زیستن و بهتر رشد کردن
با آرزوی آنکه لحظه لحظه عمرت پر بارترین لحظات باشد و لحظاتی عزیز در انتظارت باشد
.و بهارهای زیبای عمرت را شادمانه به نظاره بنشینی



< >

به سوی شادی گام نهادن

نویسنده:هانیه .خ::: یکشنبه 85/4/25::: ساعت 11:0 صبح

به سوی شادی گام نهادن

همه می دانند
شما نمی توانید برای همه انسانها همه چیز باشید
شما نمی توانید همه کارها را خوب انجام دهید
شما نمی توانید همه کارها را بهتر از همه انسان ها انجام دهید
انسانیت شما درست مانند بقیه انسان هاست
بنابراین
باید بدانید چه کسی هستید و همان باشید
باید تصمیم بگیرید که چه کاری مهم تر است و همان کار را انجام دهید
باید توانایی های خود را بشناسید و آن ها را به کار بیندازید
باید بیاموزید که با دیگران رقابت نکنید زیرا در این مسابقه کسی جز شما وجود ندارد
اکنون
شما باید بپذیرید که یگانه هستید
باید اولویت های زندگی خود را مشخص کرده و تصمیم گیری کنید
باید با محدودیت های خود زندگی کنید
باید به اندازه لازم به خود احترام بگذارید
در این صورت است که شما یک انسان زنده به حساب خواهید آمد
شما در طول تاریخ یک پدیده منحصر به فرد هستید این وظیفه شماست همانی باشید که هستید



< >

مرگ لحظه ها

نویسنده:هانیه .خ::: شنبه 85/4/24::: ساعت 11:47 صبح
هر پلک زدن مرگ یک لحظه است و مژه ها سوگوارانی سیاه پوش
و در ماتم قتل عام لحظه ها

< >

نامه ای از جنس نور

نویسنده:هانیه .خ::: چهارشنبه 85/4/21::: ساعت 10:0 صبح
گیرنده: تو
فرستنده: حاکم هستی
تاریخ: امروز
موضوع: خود تو
عطف به: زندگی

من پروردگار هستم و امروز به همه مشکلات تو رسیدگی می کنم. به یاد داشته باش که من هیچ نیازی به تو ندارم. چنانچه زندگی تو را در موقعیتی قرار داد که در توان تو نبود، پس هیچ کوششی برای حل آن نکن. فقط آن را به من واگذار کن و در صندوق! نامه ای به خداوند بیانداز!!
گره همه آن مشکلات باز خواهد شد، البته در مجرای زمانی من. زمانی که آن را به صندوق انداختی با نگرانی و دلواپسی های خود بر آن تمرکز نکن . در عوض، به همه چیز های خوبی که داری فکر کن. چیزهایی که موهبت های زندگی محسوب می شوند.
چنان که خود را در ترافیک سنگین خیابان یافتی که هیچ گونه راه فراری ندارد، ناامید نشو. بدان مردمی در این جهان زنگی می کنند که حتی داشتن اتوموبیل شخصی و رانندگی کردن را در خواب هم نمی بینند.
چنان چه یک روز کاری را سپری کردی، به کسی فکر کن چه چند سال است بیکار است.
چنانچه در روابط عاطفی خود دچار یاس و ناامیدی شدی، به کسی فکر کن که هیچگاه طعم دوست داشتن و دوست داشته شدن را نچشیده است.
اگر غصه می خوری که تعطیلات آخر هفته خراب شده است، به زنی فکر کن که برای سیر کردن شکم بچه هایش هفت روز هفته را روزی 12 ساعت در حال انجام کاری طاقت فرساست.
اگر اتوموبیلت در وسط جاده خراب شد و تو کیلومترها دور تر از شهر مانده ای، به شخصی فکر کن که معلول و ناتوان است و در آرزوی پیاده روی.
چنانچه در آینده موی سپیدی بر سرت دیدی، به زنی فکر کن که مبتلا به سرطان است و در حال شیمی درمانی و آرزوی نگاه کردن در آینه و مرتب کردن موهایش را دارد.
اگر دچار ضرر و زیان شدی و با خود فکر کردی که این چه زندگی ای است، از خودت برس که هدف و مقصودت در این زندگی چیست؟
شکر گذار باش زیرا افرادی در این کره خاکی زیسته اند که حتی فرصت دوباره ای نداشته اند و خیلی زود چشم از این دنیا فروبسته اند.
اگر خود را قربانی جهالتها، حقارت ها، تند خویی ها و سستی های دیگران یافتی به یاد داشته باش که:
«ممکن بود تو خود یکی از آن ها باشی»


< >

الفبای موفقیت

نویسنده:هانیه .خ::: سه شنبه 85/4/20::: ساعت 1:0 عصر

الفبای موفقیت

الف: اشتیاق برای رسیدن به نهایت آرزوها
ب: بخشش برای تجلی روح و صیقل جسم
پ: پویاپی برای پیوستن به خروش حیات
ت: تدبیر برای دیدن افق فرداها
ث: ثبات برای ایستادن در برابر باز دارند ه ها
ج: جسارت برای ادامه زیستن
چ: چاره اندیشی برای یافتن راهی در گرداب اشتباه
ح: حق شناسی برای تزکیه نفس
خ: خودداری برای تمرین استقامت
د: دور اندیشی برای تحول تاریخ
‌ذ: ذکر گوپی برای اخلاص عمل
ر: رضایت مندی برای احساس شعف
ز: زیرکی برای مغتنم شمردن دم ها
ژ: ژرف بینی برای شکافتن عمق درد ها
س: سخاوت برای گشایش کار ها
ش: شایستگی برای لبریز شدن در اوج
ص: صداقت برای بقای دوستی
ض: ضمانت برای پایبندی به عهد
ط: طا قت برای تحمل شکست
ظ: ظرافت برای دیدن حقیقت پوشیده در صدف
ع: عطوفت برای غنچه نشکفته باورها
غ: غیرت برای بقای انسانیت
ف: فداکاری برای قلب های درد مند
ق: قدر شناسی برای گفتن ناگفته های دل
ک: کرامت برای نگاهی از سر عشق
گ: گذشت برای پالایش احساس
ل: لیاقت برای تحقق امید ها
م: محبت برای نگاه معصوم یک کودک
ن: نکته بینی برای دیدن نادیده ها
و: واقع گرایی برای دستیابی به کنه هستی
ه: هدفمندی برای تبلور خواسته ها
ی: یک رنگی برای گریز از تجربه دردهای مشترک



< >

از خدا خواستم

نویسنده:هانیه .خ::: یکشنبه 85/4/18::: ساعت 12:19 عصر
از خدا خواستم

از خدا خواستم تا دردهایم را از من بگیرد
خدا گفت: نه
رها کردن کار توست. تو باید از آنها دست بکش.

از خدا خواستم تا شکیبایی ام بخشد
خدا گفت: نه
شکیبایی زاده رنج و سختی است.
شکیبایی بخشیدنی نیست، به دست آوردنی است.

از خدا خواستم تا خوشی و سعادتم بخشد
خدا گفت: نه
من به تو نعمت و برکت دادم، حال با توست که سعادت را
فراچنگ آوری

از خدا خواستم تا از رنج هایم بکاهد
خدا گفت: نه
رنج و سختی ، تو را از دنیا دورتر و دورتر، و به من
نزدیکتر و نزدیکتر می کند.

از خدا خواستم تا روحم را تعالی بخشد
خدا گفت: نه
بایسته آن است که تو خود سر برآوری و ببالی اما من تو را
هرس خواهم کرد تا سودمند و پر ثمر شوی

من هر چیزی را که به گمانم در زندگی لذت می آفریند از
خدا خواستم
و باز گفت: نه
من به تو زندگی خواهم داد، تا تو خود از هر چیزی لذتی به
کف آری.

از خدا خواستم یاری ام دهد تا دیگران را دوست
بدارم، همانگونه که آنها مرا دوست دارند
و خدا گفت: آه، سرانجام چیزی خواستی تا من اجابت کنم........


< >

داستان کوتاهی از غرور و تکبر

نویسنده:هانیه .خ::: یکشنبه 85/4/18::: ساعت 12:13 عصر

داستان کوتاهی از غرور و تکبر

یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و ارام بر روی زمین افتادند شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد .برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد .در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید ان را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد .
وقتی باغبان چشمش به ان شاخه افتا د با دیدن تنها برگ ان ا زقطع کردنش صرف نظر کرد بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه وبرگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین با ر خودش را تکاند تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت .باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به ان شاخه افتاد و بی درنگ با یک ضربه ان را از بیخ کند شاخه بدون انکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد.
ناگها ن صدای برگ جوان را شنید که می گفت:
(( اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه حیاتتت من بودم ))



< >

آموخته ها

نویسنده:هانیه .خ::: پنج شنبه 85/4/15::: ساعت 12:1 عصر

آموخته ها

آموخته ام: که عشق مرکب حرکت است، نه مقصد حرکت
آموخته ام :که این عشق است که زخمها را شفا میدهد، نه زمان
آموخته ام :که بهترین کلاس درس دنیا کلاسی است که زیر پای خلاق ترین فرد (خالق یکتا) است
آموخته ام: که که مهم بودن خوب است، اما خوب بودن از آن مهمتر
آموخته ام: که تنها اتفاقات کوچک زندگی است که زندگی را تماشایی میکند
آموخته ام: که پروردگار یکتا همه چیز را در یک روز نیافرید، پس چطور میشود که همه چیز را در یک روز بدست آورم
آموخته ام: که چشم پوشی از حقایق آنها را تغییر نمیدهد
آموخته ام: که در جستجوی محبت وخوشبختی زمانی برای تلف کردن وجود ندارد
آموخته ام که اگر در ابتدا موفق نشدم، با شیوه ای جدید تر دوباره بکوشم
آموخته ام: که موفقیت یک تعریف دارد: آنهم باور داشتن موفقیت است
آموخته ام: که تنها کسی مرا شاد میکند که میگوید تو مرا شاد کردی
آموخته ام: که گاهی مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است
آموخته ام: که هرگز نباید به هدیه ای که از طرف کودکی داده می شود، نه گفت
آموخته ام: که در آغوش داشتن کودکی به خواب رفته، یکی از آرامش بخش ترین حس های دنیا را درون آدمی بیدار میکند
آموخته ام: که زندگی مثل طاقه پارچه است. هر چه به انتهای آن نزدیک میشود، سریعتر میگذرد
آموخته ام: که باید شکرگزار باشیم که هر چه از خدا میخواهیم، به ما نمیدهد
آموخته ام: که وقتی نوزادی انگشت کوچک شما را در مشت کوچکش میگیرد، در واقع شما را به اسارت زندگی میکشد
آموخته ام: که هر چه زمان کمتری داشته باشیم، کارهای بزرگتری انجام میدهیم
آموخته ام: که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمکش نیستم، دعا کنم
آموخته ام: که زندگی جدی است ولی ما نیاز به دوستی داریم که لحظه ای با او از جدی بودن دور باشیم
آموخته ام: که تنها چیزی که یک شخص میخواهد فقط دستی است برای گرفتن دست او وقلبی برای فهمیدنش
آموخته ام: که لبخند ارزانترین راهی است که می توان نگاه را وسعت بخشید
آموخته ام: که باد با چراغ خاموش کاری ندارد
آموخته ام: که به چیزی که دل ندارد، نباید دل بست
آموخته ام: که خوشبختی ،جستن آن است نه پیدا کردن آن

 



   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

روزی ممکن است قایق ما هم به صخره برخورد کند
پل های زیادی هست که باید آنها را ساخت
لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند
یک نکته از دکتر علی شریعتی
شما عظیم تر از آن هستید که فکر می کنید
رسیدن به کمال
فقر
چرا خداوند مادران را آفرید
فلسفه ملاصدرا درباره خدا
نقاشی های ناخودآگاه ، شخصیت شما را آشکار می کند
فرستادن نامه به 500 قرن بعد
[عناوین آرشیوشده]


[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

©template designed by: www.persianblog.com