سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 203237

  بازدید امروز : 24

  بازدید دیروز : 37

ادبی - پرپرواز2

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

لوگوی دوستان

 

درباره خودم

< >

 

لینک به لوگوی من

ادبی - پرپرواز2

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

فهرست موضوعی یادداشت ها

ادبی[130] . خبری[25] . ادبی 2[17] . حکایت ها[12] . اجتماعی[12] .

 

بایگانی

فروردین 86
اردیبهشت 86
اسفند 85
بهمن 85
دی 85
ابان 85
مهر 85
شهریور85
مرداد 85
تیر 85
خرداد 85
اردیبهشت 85
جملاتی طلا تر از طلا
زندگی زیباست
دانستنی ها
مصاحبه
خبری
سخن روز
خرداد 86
تیر 86
مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
ابان 86
اذر 86
دی86
بهمن 86
اسفند86
فروردین 87
اردیبهشت 87
net work
خرداد 87

 

جستجوی سریع

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

 

اشتراک

 

 

دو تن در باره من تباه گردیدند ، دوستى که ازحد بگذراند و دروغ بافنده‏اى که از آنچه در من نیست سخن راند ] و این مانند فرموده اوست : که [ دو تن در باره من هلاک شدند دوستى که از حد گذراند و دشمنى که بیهوده سخن راند . ] [نهج البلاغه]

< >

در باز

نویسنده:هانیه .خ::: سه شنبه 86/8/8::: ساعت 10:0 صبح

در باز

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.
آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد
و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید
نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید».
پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل
نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.
نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در
گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،
باز شد و بیرون رفت!
و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد!
که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته.
وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته.
من نخست وزیرم را انتخاب کردم». آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند:
«چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست
مسئله را حل کند؟» مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین
سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس
را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟
نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد،
چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت؛
هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه
و دیدم قفل باز است».
پادشاه گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم
که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا نکته
را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید.
این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد».
این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون این در هرگز بسته نبوده است!
خدا همیشه منتظر شماست.انسان مهم ترین سوال را از یاد برده است... و سوال این هست:
"من که هستم...!؟"



< >

7آبان، روز کورش بزرگ پایه گذارتمدن ایران ، خجسته باد

نویسنده:هانیه .خ::: دوشنبه 86/8/7::: ساعت 11:22 صبح

 

این نوشتار به پارسی سره (خالص) نوشته شده و واژه های درون کمانک ها (پرانتزها)، واژه های بیگانه یا واژه های پارسی عربی شده (معرب) می باشند که با همسنگ پارسی سره آن جایگزین ‌شده اند.‌

 7آبان، روز کورش بزرگ پایه گذارتمدن ایران ، خجسته باد

 

و چنین گفت ابر مرد کارنامه (تاریخ) ایران:

فرمان دادم تا کالبدم را بدون گاهوک (تابوت) و مومیایی به خاک بسپارند، تا پاره های تنم خاک ایران را درست کند.

و آیا می دانید؟

واژه شاهراه از راهی که پادشاه کورش بزرگ میان سارد پایتخت کارون و پاسارگاد بنیاد کرد گرفته شده است. 

پادشاه کورش بزرگ در شوروی پیشین شهری ساخت به نام کورپولیس که خجند امروزی نام دارد.

پادشاه کورش بزرگ پس از پیروزی بر بابل به پرستشگاه مردوک رفت و برای نشان دادن نیکی و دوستی به بابلی ها به خدای آنان ارج نهاد و در همان پرستشگاه که بیش از 1000 متر بلندی داشت تاج گذاری کرد.

پادشاه کوروش بزرگ پس از گرفتن بابل 25 هزار یهودی برده را که در آن شهر بر زیر یوغ بردگی شاه بابل بودند آزاد کرد.

نخستین هنرستان  در ایران بدست پادشاه کورش بزرگ در شوش برای آموزش کار و هنر ساخته شد .

دیوار چین با بهره گیری از دیواری که پادشاه کورش بزرگ در اواختر (شمال) ایران در سال 1194 ایرانی (اکنون 3745)، برای جلوگیری از تاخت تیره های اواختری ساخت، ساخته شد.

نخستین سامانه (سیستم) بکارگرفتن کشوری به گونه لشگری و ستادی برای دوره 40 سال کارکردن و سپس بازنشستگی و گرفتن ورستاد (مستمری) همیشگی را پادشاه کورش بزرگ در ایران پایه گذاری کرد.

 

 و نخستین فرمان (منشور) آزادی جهان از او:

کوروش، منم شهریار روشنایی
 
برای من که برادر بینایان و اندوه خوار خستگانم
زنان به جالیز و آموزگاران به ‌آموزشگاه و سواران به دشت و بیابان یکی ست
 همه خان و مان من اند.
من کوروشم و تنها رهایی جهان به آرامشم باز خواهد آورد
 
من پسر پادشاه انسان و پرچم دار مردمانم
دلیری و دانایی
دارایی همیشگی مردم من است
و من با همدلی مردمانم بود
که کاریزها و رودها را روان کرده ام
و بندها ساخته و شهرها برپا کرده ام
و من برای شما  بوی خوش و خواب آرام و زندگی زیبا
...
برای شما، مردمان بزرگ آرزو میکنم.
 
من کوروشم
پسر ماندانا و کمبوجیه که با شما سخن میگویم
سرانجام شادمانی از آن شماست
و او که شادمانی مردم من را نمی خواهد از ما نیست
 او برده بی مزد اهریمن است
 
زنان میهن من بزرگوار و برازنده اند
خان و مان مردم من
شادمان و سترگ است
پدران ما دانا و فرزندان ما دلیرند
بدین ‌نشان هرگز شکست نخواهیم خورد
بدین ‌نشان هرگز فریفته نخواهیم شد

من کوروشم شاه شاهان شما
و من این سنگ نبشته را به نوترین ‌دبیر‌ه (خط) خداوند نوشته ام
نوشته ام تا داد بر نژاد آدمی فرمان براند
 
 


< >

آسان و مشکل

نویسنده:هانیه .خ::: پنج شنبه 86/7/5::: ساعت 9:0 صبح

             آسان و مشکل

در دفترچهءآدرس اشخاص جا داشتن آسان است.
در قلب آنها جا باز کردن مشکل است .

قضاوت در بارهء اشتباه دیگران آسان است
تشخیص اشتباه خود مشکل است .

حرف زدن بدون فکر کردن آسان است .
گرفتن جلو زبان از حرف زدن مشکل است.

اذیت کردن شخصی که ما رو دوست دارد آسان است.
التیام زخم دیگران مشکل است.

عفو و بخشیدن دیگران آسان است .
طلب عفو کردن مشکل است.

تنظیم قوانین آسان است .
ولی رعایت آنها مشکل است

خوابیدن در هر شب آسان است
ولی مبارزه با آن مشکل است.

نشان دادن یپروزی آسان است.
قبول کردن شکست مشکل است.

حظ کردن از یک ماه کامل آسان است .
ولی دیدن طرف دیگر آن مشکل است.

زمین خوردن با یک سنگ آسان است .
ولی بلند شدن مشکل است.

لذت بردن از زندگی آسان است.
ولی ارزش واقعی دادن به آن مشکل است.

قول دادن بعضی چیز ها به بعضی افراد آسان است .
ولی وفای به عهد مشکل است.

گفتن اینکه ما عاشقیم آسان است .
ولی نشان دادن مداوم آن مشکل است .

انتقاد از دیگران آسان است.
ولی خودسازی مشکل است.

ایراد گیری از دیگران آسان است.
عبرت گرفتن از آنها مشکل است.

گریه کردن برای یک عشق دیرینه آسان است.
ولی تلاش برای از دست نرفتن آن مشکل است.

فکر کردن برای پیشرفت آسان است
متوقف کردن فکر و رویا و عمل به آن مشکل است.

فکر بد کردن در مورد دیگران آسان است.
رها ساختن آنها از شک و دودلی مشکل است.

دریافت کردن آسان است.
اهدا کردن مشکل است.

خوندن این متن آسان است .
ولی پیگیری آن مشکل است.

حفظ دوستی با کلمات آسان است .
حفظ آن با مفهوم کلمات مشکل است



< >

گل سرسبد ماه های خداوند...

نویسنده:هانیه .خ::: دوشنبه 86/6/26::: ساعت 12:0 عصر

گل سرسبد ماه های خداوند...

و رمضان گل سرسبد ماه های خدا شد... خدا در رمضان مهمانی می داد و به مهمان هایش می گفت: هر نفسی که می کشید به من سلام می دهید ، خوابتان هم عبادت است.دعایتان را مستجاب می کنم و اشک هایتان را می بینم. دل تنگی هایتان را می فهمم. رمضان هزار نشانه است که شما ببینید. نشانه هایی که من برایتان گذاشته ام. مهمانی است اینجا. نشانی می دهم دستتان. راه را گم نکنید که منتظرم. سحرها چشم انتظارتان هستم که بیایید اینجا. سحرهای این ماه رنگش فیروزه ای است، بیایید و صدایم کنید که سفره پهن و حاضر است. دلتان هم که تنگ شده سرتان را بلند کنید، نگاهی به آسمان بیندازید، من را خواهید دید. غروب ها هم انتظارتان را می کشم. من توی آسمان هستم. توی زمین هستم و توی صدای اذان هستم. در غروب پیدایم می کنید و در باران مرا حس می کنید، در آفتاب هم هستم ماه را هم که ببینید مرا حس می کنید. همیشه هستم ، صدایم کنید صدایتان را می شنوم: ادعونی استجب لکم...
همیشه بوده ام اما رمضان از نام های من است. من خود پاداش روزه ام. در شبهای تاریکتان من روشنایی ام. فرشتگانم به شما سلام می دهند و شیطان جرات نزدیکی به شما را ندارد. شب هایتان که از من پر شود ، دیگر جایی برای شیطان نمی ماند. قرآن را هم برایتان در این ماه فرستادم تا شاد و رستگار بمانید



< >

شمشیربازی با خدا

نویسنده:هانیه .خ::: دوشنبه 86/6/19::: ساعت 9:0 صبح

شمشیربازی با خدا

 

عاشق شد و خدا شمشیری به او داد، که عشق شمشیربازی است. شمشیری نه برای آن که بزند و نه برای آن که بکشد و نه برای آن که زخم بگذارد و خون بریزد. شمشیری تنها برای آن که بداند عشق، بازی است. بازی ای بسیار سخت و بسیار ظریف و بسیار خطیر. خدا شمشیری به او داد تا بداند دیگر نه نشستن جایز است و نه خوابیدن و نه آسودن. زیرا آن که شمشیری دارد باید در معرکه باشد؛ هشیار در میانه میدان.

اما آن شمشیر که خدا در آغاز به عاشقان می دهد، شمشیر چوبین است. زیرا که عشق در ابتدا به این و آن است و به کسان و ناکسان است. اما نه زخم شمشیرهای چوبی، چندان کاری است و نه درد شمشیرهای چوبی، چندان عمیق و نه مرگ با شمشیرهای چوبی، چندان مرگ. جهان اما میدان شمشیربازان چوبینی است. و بسیاری به زخم شمشیرهای چوبی از پا می نشینند. بسیاری به شکستن شمشیرهای چوبی شان دست از بازی می کشند. و بعضی چنان فریفته این بازی اند و چنان سرگرم، که گمان نمی برند بازی ای بزرگ تر نیز هست و حریفی قَدرتر و شمشیری بُراتر.

و این زمین آکنده است از شمشیرهای چوبی شکسته و شمشیرهای موریانه خورده و شمشیرهای زینتی بی کار آویخته بر دیوار.

هرچند بازی با شمشیرهای چوبی را هم لذتی است و شوری و شادی ای؛ اما چه شکوه ناچیزی دارد این بازی که شمشیرش چوبی است و حریفش این و آن میدانش به این کوچکی.

اما گریزی نیست که عاشقان، بازی را به شمشیری چوبی آزموده می شوند و آماده.

و آن کس که به نیکویی از عهده بازی با شمشیرهای چوبی برآید، کم کم سزاوار آن می شود که خدا شمشیری راستین به او بدهد؛ بُرنده و برهنه. و آن گاه است که خدا خود به میدان می آید تا حریف، عاشق شود و همبازی اش. و آن که با خدا شمشیربازی می کند، می داند که هرگز نخواهد برد. او برای باختن آمده است. اما چه لذتی دارد این بازی؛ بازی با خداوند. و چه شورانگیز است زخم این شمشیر و چه شیرین است درد این شمشیر و چه خوش است مرگ، زیر چکاچک رقص این شمشیر.

و عاشقان می دانند که زندگی چیزی نیست جز فرصت شمشیربازی با خدا.

* برداشتی از این بیت مثنوی

عشقی که بر انسان بُوَد، شمشیر چوبین آن بُوَد

آن عشق با رحمان شود چون آخر آید ابتلا



< >

کرم شب تاب

نویسنده:هانیه .خ::: جمعه 86/6/9::: ساعت 9:0 صبح

کرم شب تاب
 

روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت : چیزی از من بخواهید. هر چه که باشد‚ شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.
و هر که آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت : من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ. نه بالی و نه پایی ‚ نه آسمان ونه دریا. تنها کمی از خودت‚ تنها کمی از خودت را به من بده.
و خدا کمی نور به او داد.
نام او کرم شب تاب شد.
خدا گفت : آن که نوری با خود دارد‚ بزرگ است‚ حتی اگربه قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی.
و رو به دیگران گفت : کاش می دانستید که این کرم کوچک ‚ بهترین را خواست. زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.
××××
هزاران سال است که او می تابد. روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است

 



< >

هر انسانی که وارد زندگیتان می شود درسی را به شما می آموزد

نویسنده:هانیه .خ::: پنج شنبه 86/6/8::: ساعت 9:0 صبح

هر انسانی که وارد زندگیتان می شود درسی را به شما می آموزد

هر انسانی که وارد زندگیتان می شود درسی را به شما می آموزد و با این درسهاست که چیزهای مختلفی از زندگی، مردم و ارتباطات اجتماعی فرا می گیرید.
وقتی شخصی به تو دروغ می گوید به تو می آموزد که حقیقت همیشه آن گونه نیست که وانمود می کنند پس تو می فهمی که صداقت همیشه آشکار نیست. اگر می خواهی از درون قلبهایشان مطلع شوی باید نقابهایی را که زده اند کنار بزنی و ماسک خودت را هم برداری و اجازه دهی تا مردم خود واقعی تو را ببینند.
وقتی کسی از توچیزی را می دزدد به تو می آموزد که هیچ چیز همیشگی نیست و اینکه همیشه قدر داشته هایت را بدان و از آنها نهایت استفاده را ببر ‌چرا که ممکن است روزی آنها را از دست بدهی. حتی اگر این داشتنی ها ، یک دوست خوب یا پدر و مادر و یا عزیزترین شخص زندگیت باشد. چرا که فقط امروز آنها در کنار تو هستند وباید قدر آنها را بدانی.
وقتی کسی به زندگیت لطمه و خسارتی وارد می کند به تو می فهماند که پیمانهای انسانی ترد و شکننده هستند. پس محافظت و مراقبت از جسم و روحت بهترین کار ممکن است که می توانی انجام دهی.
وقتی کسی تو را تحقیر کرد به تو می آموزد که هیچ دو نفری مثل هم نیستند. اگر با مردمی مواجه شده که با تو فرق داشتند، از ظاهر وعمل آنها در موردشان قضاوت نکن به کنه و اصل آنها رخنه کن و آنگاه از قلبت نظر سنجی کن .
وقتی کسی قلب تو را شکست به تو می آموزد که دوست داشتن همیشه این معنی را نمی دهد که شخص مقابل هم تو را دوست داشته باشد اما با این وجود به عشق پشت نکن چون وقتی شخص مناسبت را یافتی آرامش و لذتی را که او همراه خود می آورد تمام سختی های گذشته ات را مبدل به نیک فرجامی خواهد کرد.
وقتی کسی با تو دشمنی کرد به تو می آموزد که هر کسی ممکن است اشتباه کند در این لحظه بهترین کاری که می توانی انجام دهی این است که آن شخص را بدون هیچ ریا و خودنمایی عفو کنی- بخشیدن کسانی که باعث آزار شما می شوند مشکل ترین کاری است که می توان انجام داد.
وقتی کسی را که دوست داشتی به تو خیانت می کند به تو می آموزد تا مقاوم نبودن در برابر وسوسه ها بزرگترین معضل بشر است . در برابر وسوسه ها مقاوم باشید که اگر به این مهم عمل نمایید پاداشتان را میگیرید.
وقتی کسی تو را فریب می دهد به تو می آموزد که حرص و آز ریشه در بدبختی دارد.
از ته دل آرزو کن تا رویاهایت به واقعیت بپیوندد این اصلا مهم نیست که خواسته هایت چقدر بزرگ باشند. به موفقیت هایت بیندیش اما هرگز اجازه نده تا وسواس فکری بر اهدافت پیروز گردد. فکرهای منفی را در تله مثبت اندیشی نابود کن .
وقتی کسی تو را مسخره می کند به تو می آموزد که هیچ شخصی کامل نیست. مردم را با شایستگی هایی که دارند بپذیر و کم و کاستی هایشان را تحمل کن. اما درسهایی که توسط انسانهای خوب به انسان داده می شود:
وقتی کسی به تو عشق می ورزد به تو می آموزد که عشق ،‌مهربانی ، فروتنی ، صداقت ، حسن نیت و بخشش می تواند هر نوع شر و بدی را خنثی نمایند.

 



< >

چه کسی واقعا خدارا دوست دارد!

نویسنده:هانیه .خ::: سه شنبه 86/6/6::: ساعت 10:0 عصر

 

چه کسی واقعا خدارا دوست دارد!



 

مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده

ای روشن و تاریک راه میرفت.مرد جلو رفت و از فرشته پرسید: این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟ فرشته

جواب داد:می خواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل آب،آتش های جهنم را خاموش کنم.آن

 وقت ببینم چه کسی واقعا خدارا دوست دارد!



< >

شام آخر

نویسنده:هانیه .خ::: سه شنبه 86/6/6::: ساعت 9:0 صبح

شام آخر
 

لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد: می‌بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می‌کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل‌های آرمانیش را پیدا کند.
روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هایی برداشت.
سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریبأ تمام شده بود؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می‌آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند.
نقاش پس از روزها جستجو، جوان شکسته و ژنده‌پوش و مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت.
گدا را که درست نمی‌فهمید چه خبر است، به کلیسا آوردند: دستیاران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع، داوینچی از خطوط بی‌تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.
وقتی کارش تمام شد، گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشم‌هایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه‌ای از شگفتی و اندوه گفت: «من این تابلو را قبلأ دیده‌ام!»
داوینچی با تعجب پرسید: «کی؟»
- سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می‌خواندم، زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم !!!!»

برگرفته از کتاب «شیطان و دوشیزه پریم»، پائولو کوئیلو

 



< >

شعبان امد

نویسنده:هانیه .خ::: چهارشنبه 86/5/31::: ساعت 7:0 صبح

 

 

                                                            

  



<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

روزی ممکن است قایق ما هم به صخره برخورد کند
پل های زیادی هست که باید آنها را ساخت
لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند
یک نکته از دکتر علی شریعتی
شما عظیم تر از آن هستید که فکر می کنید
رسیدن به کمال
فقر
چرا خداوند مادران را آفرید
فلسفه ملاصدرا درباره خدا
نقاشی های ناخودآگاه ، شخصیت شما را آشکار می کند
فرستادن نامه به 500 قرن بعد
[عناوین آرشیوشده]


[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

©template designed by: www.persianblog.com