سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 210974

  بازدید امروز : 36

  بازدید دیروز : 139

پل های زیادی هست که باید آنها را ساخت - پرپرواز2

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

لوگوی دوستان

 

درباره خودم

< >

 

لینک به لوگوی من

پل های زیادی هست که باید آنها را ساخت - پرپرواز2

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

فهرست موضوعی یادداشت ها

ادبی[130] . خبری[25] . ادبی 2[17] . حکایت ها[12] . اجتماعی[12] .

 

بایگانی

فروردین 86
اردیبهشت 86
اسفند 85
بهمن 85
دی 85
ابان 85
مهر 85
شهریور85
مرداد 85
تیر 85
خرداد 85
اردیبهشت 85
جملاتی طلا تر از طلا
زندگی زیباست
دانستنی ها
مصاحبه
خبری
سخن روز
خرداد 86
تیر 86
مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
ابان 86
اذر 86
دی86
بهمن 86
اسفند86
فروردین 87
اردیبهشت 87
net work
خرداد 87

 

جستجوی سریع

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

 

اشتراک

 

 

آنکه بیندیشد به بینش می رسد . [امام علی علیه السلام]

< >

پل های زیادی هست که باید آنها را ساخت

نویسنده:هانیه .خ::: یکشنبه 87/5/6::: ساعت 2:35 صبح

حکایت

 

سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.

یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:« من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟»

برادر بزرگ تر جواب داد: « بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.»

سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.»

نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.»

نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:« نه، چیزی لازم ندارم.»

هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.

کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:« مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟»

در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.

وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.

کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.

نجار گفت:« دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.»




لیست کل یادداشت های این وبلاگ

روزی ممکن است قایق ما هم به صخره برخورد کند
پل های زیادی هست که باید آنها را ساخت
لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند
یک نکته از دکتر علی شریعتی
شما عظیم تر از آن هستید که فکر می کنید
رسیدن به کمال
فقر
چرا خداوند مادران را آفرید
فلسفه ملاصدرا درباره خدا
نقاشی های ناخودآگاه ، شخصیت شما را آشکار می کند
فرستادن نامه به 500 قرن بعد
[عناوین آرشیوشده]


[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

©template designed by: www.persianblog.com