سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 210142

  بازدید امروز : 67

  بازدید دیروز : 166

خرداد 85 - پرپرواز2

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

لوگوی دوستان

 

درباره خودم

< >

 

لینک به لوگوی من

خرداد 85 - پرپرواز2

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

فهرست موضوعی یادداشت ها

ادبی[130] . خبری[25] . ادبی 2[17] . حکایت ها[12] . اجتماعی[12] .

 

بایگانی

فروردین 86
اردیبهشت 86
اسفند 85
بهمن 85
دی 85
ابان 85
مهر 85
شهریور85
مرداد 85
تیر 85
خرداد 85
اردیبهشت 85
جملاتی طلا تر از طلا
زندگی زیباست
دانستنی ها
مصاحبه
خبری
سخن روز
خرداد 86
تیر 86
مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
ابان 86
اذر 86
دی86
بهمن 86
اسفند86
فروردین 87
اردیبهشت 87
net work
خرداد 87

 

جستجوی سریع

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

 

اشتراک

 

 

دانش برای کسی که بدان عمل می کند، مایه رشد است . [امام علی علیه السلام]

< >

بدون شرح

نویسنده:هانیه .خ::: شنبه 85/3/27::: ساعت 12:19 عصر
Jaraghe Group
 
 
Jaraghe Group
 
 
 
 
Jaraghe Group
 
 
Jaraghe Group
 
 
Jaraghe Group
 
 
Jaraghe Group
 
 
Jaraghe Group
 
 
Jaraghe Group
 
 
Jaraghe Group
 
 
Jaraghe Group
 
 
Jaraghe Group
 
 
Jaraghe Group
 
 
Jaraghe Group
 
 
Jaraghe Group


< >

به خدا نگویید من یک مشکل بزرگ دارم . به آن مشکل بگویید من خدایی

نویسنده:هانیه .خ::: سه شنبه 85/3/23::: ساعت 11:43 صبح
به خدا نگویید من یک مشکل بزرگ دارم . به آن مشکل بگویید من خدایی بزرگ دارم
در تعطیلات کریسمس، در یک بعد از ظهر سرد زمستانی، پسر شش هفت ساله‌ای جلوی ویترین مغازه‌ای ایستاده بود. او کفش به پا نداشت و لباسهایش پاره پوره بودند. زن جوانی از آنجا می‌گذشت. همین که چشمش به پسرک افتاد، آرزو و اشتیاق را در چشمهای آبی او خواند. دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش کفش و یک دست لباس گرمکن خرید.
آنها بیرون آمدند و زن جوان به پسرک گفت:
«حالا به خانه برگرد. انشالله که تعطیلات شاد و خوبی داشته باشی.»
پسرک سرش را بالا آورد، نگاهی به او کرد و پرسید: «خانم! شما خدا هستید؟»
زن جوان لبخندی زد و گفت: «نه پسرم. من فقط یکی از بندگان او هستم.»
پسرک گفت: «مطمئن بودم با او نسبتی دارید.»

دان کلارک


< >

حکایت ها

نویسنده:هانیه .خ::: شنبه 85/3/20::: ساعت 12:29 عصر

همه کس و هیچ کس

چهار نفر بودند بنامهای همه کس-یک کس-هر کس و هیچ کس
یک کار مهم وجود داشت که میبایست انجام می شد و از همه کس خواسته شد آن را انجام دهد.
همه کس میدونست که یک کسی آن را انجام خواهد داد
هر کسی میتوانست آن را انجام دهد اما هیچ کس آن را انجام نداد
یک کسی از این موضوع عصبانی شد به خاطر اینکه این وظیفه همه کس بود.
همه کس فکر میکرد هر کسی نمیتواند آن را انجام دهد اما هیچ کس نفهمید که هر کسی آن را انجام نخواهد داد.
سرانجام این شد که همه کس یک کسی را برای کاری که هر کسی نمی توانست انجام دهد و هیچ کس انجام نداد سرزنش کرد

 

زیبایی

صدفی به صدف دیگر گفت: درد زیادی در درونم احساس می کنم . دردی سنگین که مرا عذاب می دهد . صدف دیگر با غرور گفت : ستایش خدای آسمان ها و زمین را ، که من هیچ دردی را در خود ندارم ، خوب هستم وسلامت . در همان لحظه خرچنگی از آنجا عبور می کرد و صحبت آنها را شنید رو کرد به صدف از خود راضی و گفت : بله ،تو کاملا خوب و سلامتی ، اما دردی که همسایه ات را می آزارد ، مرواریدی بی نهایت زیباست که تو از آن بی بهره ای !

 

 



< >

روایت ها

نویسنده:هانیه .خ::: شنبه 85/3/20::: ساعت 11:51 صبح
سالروز قتل نادرشاه و تغییر مسیر تاریخ شرق

یک نقاش تصویری از نادرشاه را در جنگ هند روی پرده کشیده است.

دهم ژوئن سال 1747 (20 خرداد) در فتح آباد قوچان، نادرشاه در خوابگاهش به دست تنی چند از ژنرالهایش به قتل رسید و به این ترتیب ناپلئون شرق از این دنیا رفت- مردی که آرزو داشت ایران را بار دیگر ابرقدرت جهان کند. نادر در سال 1736 میلادی توسط زعمای ایران، سران قبایل و کدخدایان و معتمدان کشور به شاهی انتخاب شده بود. وی نیروهای روسیه را به آن سوی داغستان فراری و عثمانی را گوشمالی داد، ماورالنهر را آرام، و گردنکشان افغان را تنبیه کرد، دهلی را در سال 1739 به تصرف خود درآورد و نه تنها حاکمیت ایران را بر سراسر خلیج فارس مسلم ساخت بلکه حکمرانان مسقط و عمان را نیز به سوی خود جلب کرد و درصدد تصرف جزیره زنگبار در حاشیه آفریقا هم بود.
    نادر دو سوم از ایام عمر خود را روی زین اسب گذرانید و لشکرکشی‌های لاینقطع و خوردن «نخود برشته (نخود بو داده)» و ضعف مزاج و خستگی جسمانی وی را بدخلق و خوی ساخته بود که نتیجه اش وضع مالیاتهای بسیار سنگین بر بعضی مناطق و نیز مجازاتهای شدید و فوری اطرافیان خود از جمله افسران ارشد بود. این مالیاتها؛ مردم سیستان، کرمان و اصفهان را به اعتراض وادار کرد. نادر به کرمان، از آنجا به اصفهان و سپس به مشهد رفت و برای سرکوب کردن اعتراض سیستانی ها که تا هرات گسترش یافته بود با سپاهی عازم این منطقه شد. وی مراسم نوروز را در کرمان گذرانیده بود و نیمه خرداد در فتح آباد قوچان اردو زده بود. تجسم این مدت کوتاه، سرعت حرکت سیر و سفر او را که در آن زمان باورکردنی نبود نشان می‌دهد. در اردوگاه فتح آباد، 12 کیلومتری قوچان (خبوشان آن زمان)، نادر دژبانی اردو را به احمدخان ، افسر 25 ساله افغان، سپرد که این امر باعث ترس سایر افسران شد که بر جان خود ایمن نبودند. به زودی 70 افسر قاجار و افشار «هم قسم» شدند که نادر را بکشند. آنها شبانه (10 ژوئن 1747) به چادر خوابگاه نادر نزدیک شدند، نگهبان چادر را خفه کردند، و وارد چادر شدند. نادر با شمشیر دست به دفاع زد ولی صالح خان دست نادر و یک ژنرال قاجار سر او را قطع کرد و روز بعد، در آن اردوگاه عظیم جز جسد نادر چیزی بر جای نمانده بود، و این بود سرانجام یکی از بزرگترین مردان تاریخ.
    جنازه نادر سپس در گوری که خود قبلا در خیابان بالا در مشهد تدارک دیده بود دفن شد، و در آنجا بود که مردم متوجه شدند نادر ریش خود را رنگ می‌زد تا کهولت او آشکار نشود.
    نادر یادداشت های روزانه‌اش را در پایان روز به منشی‌اش «میرزا مهدی» دیکته می‌کرد تا فراموش نشوند. وی جز «پزشک»، هرگز از کمک اروپائیان استفاده نکرد. نادر نسبت به اروپاییان بسیار بدبین بود، از همین رو به جای خرید کشتی از اروپا، از مازندران از طریق مشهد چوب به بوشهر حمل کرد و 19 کشتی جنگی توپدار ساخت. به ابتکار نادر بود که توپهای سبک که تا آن تاریخ در جهان سابقه نداشت ساخته شد و «زنبورک» نام گرفت. نادرشاه علاقه عجیبی به جمع آوری کتاب و اهداء آنها به کتابخانه ها داشت. وی صدها جلد کتاب خطی نفیس به کتابخانه رضوی مشهد تقدیم کرده بود.
    در کودتای دهم ژوئن 1747 هفتاد تن از افسران ارتش ایران در قوچان که به قتل نادرشاه منجر شد، نه تنها مسیر تاریخ ایران، بلکه تاریخ مشرق زمین تغییر داده شد. اگر این کودتا رخ نداده بود، انگلستان بر آسیای جنوبی و بعداً خاورمیانه و روسیه بر آسیای میانه و قفقاز دست نمی یافتند، افغانها از ایران جدا نمی‌شدند و مسأله ای به نام کشمیر به وجود نمی آمد و نقشه جغرافیایی آسیای جنوبی چیز دیگری بود و ...
    نادر بر خلاف صفویه، کوچکترین نظر مساعدی به اروپاییان نداشت و برای تارانیدن آنان از آبهای شرق بود که درصدد ایجاد یک نیروی دریایی بزرگ که بتواند جزایر اقیانوس هند از جمله زنگبار را از دسترس اروپاییان که هدفی جز سلطه و استثمار شرق نداشتند دور سازد و برای این منظور مهندسان کشتی ساز هند را با کمک پارسیان مهاجر یافته و استخدام کرده بود. نادرشاه که شدیداً به اروپاییان بدبین بود به سرزمین‌های مورد نظر اروپاییان در منطقه از جمله عمان قول حمایت نظامی داده بود. نادرشاه استقرار اروپاییان در بنادر اقیانوس هند و خلیج های منشعب از آن را که به بهانه تجارت صورت می‌گرفت، وسیله‌ای برای دست اندازی به همه شرق تلقی می کرد و شدیداً از خرید اسلحه از غرب که آن را آغازی برای وابسته شدن و نیازمند و طفیلی دیگران شدن می‌دانست اجتناب داشت. برای اثبات «احساس میهن دوستی» نادر ذکر این دو دلیل کافی است: یکی حک کردن عبارت «نادر ایران زمین» بر سکه‌هایش و دیگری ورود وی به شهر دهلی در روز «نوروز». وی پس از شکست دادن ارتش هند، منتظر شد تا نوروز فرا رسد و در این روز سعد وارد دهلی شود.



< >

اعتماد

نویسنده:هانیه .خ::: شنبه 85/3/20::: ساعت 11:41 صبح
وقتی خداوند شما را به لبه پرتگاهی هدایت کرد، کاملاً به او اعتماد کنید. چون یکی از این دو اتفاق خواهد افتاد.
او شما را می گیرد اگر بیفتید
یا
اینکه یادتان می دهد چگونه پرواز کنید
.

< >

یک داستان کوتاه

نویسنده:هانیه .خ::: دوشنبه 85/3/8::: ساعت 11:19 صبح
 
یک داستان کوتاه

کوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ که‌ دنبال‌ خدا بگردد؛ و گفت: تا کوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.نهالی‌ رنجور و کوچک‌ کنار راه‌ ایستاده‌ بود.مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ کنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن؛ و درخت‌ زیر لب‌ گفت: ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ که‌ بروی‌ و بی‌ رهاورد برگردی. کاش‌ می‌دانستی‌ آن‌چه‌ در جست‌وجوی‌ آنی، همین‌جاست. مسافر رفت‌ و گفت: یک‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ می‌داند، پاهایش‌ در گِل‌ است، او هیچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد یافت. و نشنید که‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز کرده‌ام‌ و سفرم‌ را کسی‌ نخواهد دید؛ جز آن‌ که‌ باید. مسافر رفت‌ و کوله‌اش‌ سنگین‌ بود. هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پیچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و ناامید. خدا را نیافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ کرده‌ بود. به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید. جاده‌ای‌ که‌ روزی‌ از آن‌ آغاز کرده‌ بود. درختی‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده‌ بود. زیر سایه‌اش‌ نشست‌ تا لختی‌ بیاساید. مسافر درخت‌ را به‌ یاد نیاورد. اما درخت‌ او را می‌شناخت. درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در کوله‌ات‌ چه‌ داری، مرا هم‌ میهمان‌ کن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، کوله‌ام‌ خالی‌ است‌ و هیچ‌ چیز ندارم. درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری، همه‌ چیز داری. اما آن‌ روز که‌ می‌رفتی، در کوله‌ات‌ همه‌ چیز داشتی، غرور کمترینش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا در کوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست. و قدری‌ از حقیقت‌ را در کوله‌ مسافر ریخت. دست‌های‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هایش‌ از حیرت‌ درخشید و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پیدا نکردم‌ و تو نرفته‌ای، این‌ همه‌ یافتی! درخت‌ گفت: زیرا تو در جاده‌ رفتی‌ و من‌ در خودم. و پیمودن‌ خود، دشوارتر از پیمودن‌ جاده‌هاست


< >

برای اسمانی شدن هیچ وقت دیر نیست

نویسنده:هانیه .خ::: دوشنبه 85/3/1::: ساعت 1:22 صبح

برای آسمانی شدن هیچ وقت دیر نیست

 

برای یافتن آن چه که همیشه آرزومند آن هستی، هیچ وقت دیر نیست.

اما نخست باید خود را دریابی و بشناسی و طلب از خود را جایگزین درخواست از بیگانه کنی.

لحظه ای آرام بگیر و دریاب که در زندگی به راستی دنبال چه هستی و چه چیز تو را به سوی هدف نهایی ات هدایت می کند.

از خود بپرس در این سفر باید با چه کسانی همراه باشم؟ توشه راه من چه می تواند باشد؟ آیا می توانم همسفرانم را خودم انتخاب کنم؟ آیا باید مبارزه کنم؟ آیا می توانم بدون فشار و اسارتی راهم را ادامه دهم؟

و ...

همه سوالاتی را که از درون خود می کنی، صادقانه پاسخ بده و آن ها را بر روی یک برگه سپید بنویس.

بنویس که دوست داری رشد کنی یا فقط مایلی زنده باشی.

خود را صدا کن، از درون با خود بی پروا و شفاف سخن بگو، و سپس آرام بگیر، تا ببینی که جهت نگاه تو اشتباه بوده است.

همیشه به بیرون نگریستی و به دنبال مقصری جز خود گشتن؛ مهم ترین بینشی است که تو باید آن را باور کنی.

تو بازتاب هر فکر و احساسی را که نسبت به پیرامون خود داری، در زندگی خود مشاهده خواهی کرد.

قانون بازگشت الهی در همه احوال در اطراف تو وجود دارد؛ مطمئن باش اگر نگاه خود را عوض نکنی، این قانون با متخلفان معنویت برخوردی جدی خواهد کرد.

پس خودت را بشناس و بینش خود را در زندگی روزانه ات که پر از حرص، خشم، حسادت، کینه، قضاوت نابجا، ستم و نامهربانی است تغییر بده.

وقتی بدانی که هستی و چه می خواهی و با عوض کردن راه خود؛ در مسیر زندگی با انرژی جدیدی مواجه خواهی شد و این همان چیزی است که تو سالیان سال به دنبال آن بوده ای و برای به دست آوردنش به هر دری کوبیده ای.

این موهبتی است که واقعیت دارد و هر یک از ما می توانیم با توکل کامل به خدا راهی را که گم کرده بودیم، باز شناسیم و با آرامش و سرور حمایت و هدایت خدا را تجربه کنیم.

سعی کن هر روز بیش از روز پیش با خرد لایتناهی ارتباط برقرار کنی و کیفیت والای این تجربه را دریابی و مطمئن باش که درس های زندگی اتفاقی نیست، بلکه هر رویدادی به سبب این پیش آمده که تو چیزی را بیاموزی؛ پس با تکیه بر مهر و بخشش خدا زندگی خود را سرشار از رویدادهای الهی کن.

عشق را احساس کن و خواهان راهنمایی الهی باش و با احساس حضور خدا در همه امور زندگی ات، ترس ها و نگرانی ها را در حال رفتن، و خیر و برکت را در حال پدیدار شدن در زندگی ات ببین.

دست از جنگیدن بردار، از دیگران تقلید نکن، داوری را به خدا بسپار و متوجه باش که قانون الهی در همه احوال از تو و منافعت حمایت خواهد کرد؛ بنابراین آزاد و رها با احساس به این که خرد الهی راه ها و چاره های حکیمانه اش را در یاری به تو همراه خواهد کرد، آنچه را که آرزومندی بیافرین و خود را غرق در سعادت و آگاهی معنوی ببین.

 

اکنون زمان آن فرا رسیده که بدانی برای یافتن آن چه که همیشه آرزومند آن بوده ای، هیچ وقت دیر نیست.

 

 

 



< >

تجربه

نویسنده:هانیه .خ::: دوشنبه 85/3/1::: ساعت 1:14 صبح

 

تجربه

تجربه کلمه ایست که انسانها بر خطاهای خویش مینهند

آموخته ام... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم
. آموخته ام... که کوتاهترین زمانی که من مجبور به کار هستم، بیشترین کارها و وظایف را باید انجام دهم
آموخته ام... که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند، اما تمام شادی ها و پیشرفتها وقتی رخ می دهد که در حال .بالا رفتن از کوه هستیم
آموخته ام... که فرصتها هیچ گاه از بین نمیروند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست رفته ما را تصاحب خواهد کرد
.آموخته ام... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم
.آموخته ام... که لبخند ارزانترین راهی است که میتوان توسط آن نگاه را وسعت داد
.آموخته ام... که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم، اما می توانم نحوه برخورد با آن را انتخاب کنم

باور کنید
باور کنید ، نیروی آدمی ، بی کران است.
باور کنید ،هیچ کاری از اراده آدمی خارج نیست
باور کنید ،که از عشق آفریده شده اید ، پس عشق را بیافرینید.
باور کنید ،خورشید به خاطر شما ، طلوع می کند.
باور کنید ،خدا هیچگاه از بندگانش ناامید نمی شود ولی بندگان او چرا!
باور کنید ، لایق بودن هستید.
باور کنید ، که اکنون مهم ترین لحظه است.
باور کنید ، که روح شما قدرت صعود به ماوراء را دارد.
باور کنید ، که شما هم می توانید
و تمام باورهای خود را از ته دل باور کنید تا زندگی ، شما را باور کند!

خدا روز بدون رنج، بدون خنده، بدون اندوه، وآفتاب بدون باران وعده نداده است. اما او توان پایداری در آن روزها ، و وعده تسلی
پس از اشک و چراغ راه را داده است

روزنه های امید رادردل تاریکمان روشن کن


< >

بالهایت را کجا جا گذاشتی؟

نویسنده:هانیه .خ::: دوشنبه 85/3/1::: ساعت 1:4 صبح

بالهایت را کجا جا گذاشتی؟

پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: اما من درخت نیستم. تو نمی توانی روی شانه های من آشیانه بسازی.

پرنده گفت: من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و آدم ها را اشتباه می گیرم. انسان خندید و به نظرش این خنده دار ترین اشتباه ممکن بود.

پرنده گفت: راستی چرا پرزدن را کنار گذاشتی؟ انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید.

پرنده گقت: نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است.

انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد. چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک آبی دور، یک اوج دوست داشتنی.

پرنده گفت: غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پرزدن یادشان رفته است.

درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است. اما اگر تمرین نکند فراموش می شود.

پرنده این را گفت و پرزد. انسان پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج می زد.

آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت: «یادت می آید، تو را با دو پا و دو بال آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم، بالهایت را کجا گذاشتی؟»

انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد. آنوقت رو به خدا کرد و گریست.

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ

روزی ممکن است قایق ما هم به صخره برخورد کند
پل های زیادی هست که باید آنها را ساخت
لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند
یک نکته از دکتر علی شریعتی
شما عظیم تر از آن هستید که فکر می کنید
رسیدن به کمال
فقر
چرا خداوند مادران را آفرید
فلسفه ملاصدرا درباره خدا
نقاشی های ناخودآگاه ، شخصیت شما را آشکار می کند
فرستادن نامه به 500 قرن بعد
[عناوین آرشیوشده]


[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

©template designed by: www.persianblog.com