سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 202873

  بازدید امروز : 17

  بازدید دیروز : 31

هانیه .خ - پرپرواز2

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

لوگوی دوستان

 

درباره خودم

< >

 

لینک به لوگوی من

هانیه .خ - پرپرواز2

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

فهرست موضوعی یادداشت ها

ادبی[130] . خبری[25] . ادبی 2[17] . حکایت ها[12] . اجتماعی[12] .

 

بایگانی

فروردین 86
اردیبهشت 86
اسفند 85
بهمن 85
دی 85
ابان 85
مهر 85
شهریور85
مرداد 85
تیر 85
خرداد 85
اردیبهشت 85
جملاتی طلا تر از طلا
زندگی زیباست
دانستنی ها
مصاحبه
خبری
سخن روز
خرداد 86
تیر 86
مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
ابان 86
اذر 86
دی86
بهمن 86
اسفند86
فروردین 87
اردیبهشت 87
net work
خرداد 87

 

جستجوی سریع

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

 

اشتراک

 

 

از پرسیدن درباره نادانسته ها کوتاهی مکن؛ هرچند به دانش نامور شده باشی . [امام سجاد علیه السلام]

< >

شعبان امد

نویسنده:هانیه .خ::: چهارشنبه 86/5/31::: ساعت 7:0 صبح

 

 

                                                            

  



< >

به من بگو

نویسنده:هانیه .خ::: سه شنبه 86/5/30::: ساعت 8:0 صبح

به من بگو

مدت زیادی از تولد برادر ساکی کوچولو نگذشته بود . ساکی مدام اصرار می کرد به پدر و مادرش که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند
پدر و مادر می ترسیدند ساکی هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند . این بود که جوابشان همیشه نه بود . اما در رفتار ساکی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می شد ،‌ بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند .
ساکی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش می توانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند . آنها ساکی کوچولو را دیدند که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت. صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت : نی نی کوچولو ، به من بگو خدا چه جوریه ؟ من داره یادم میره !

آن میلمن



< >

« طبیب جانها »

نویسنده:هانیه .خ::: جمعه 86/5/26::: ساعت 8:0 صبح

« طبیب جانها »

مردی به امام حسین (علیه السلام) گفت: من خدای را معصیت می‌کنم و از هیچ گناهی رویگردان نیستم. مرا نصیحتی کن تا از آن بهره گیرم. امام فرمود: پنج چیز را در نظر بگیر و هر گناهی که خواستی انجام بده، سپس آنها را چنین بر شمرد:
از روزی خدا مخور و هر گناهی که خواستی انجام بده.
مرد گفت: پس چه بخورم؟ هر چه در هستی هست از آن خداست!
امام فرمود: از ملک خدای بیرون رو و هر چقدر خواستی گناه کن.
مرد گفت: این یکی از آن دشوارتر است، هر کجا روم ملک خداست.
امام فرمود: جایی برو که خداوند تو را نبیند، آنگاه هر گناهی خواستی مرتکب شو.
مرد گفت: مگر جایی هست که از خدا پنهان بماند؟
امام فرمود: وقتی فرشته مرگ به سراغت می‌آید تا جانت را بگیرد او را رد کن و هر گناهی خواستی مرتکب شو و پنجم اینکه وقتی خواستند تو را به دوزخ ببرند وارد مشو و هر چقدر خواستی گناه کن. مرد عرض کرد: مرا کافی است ای فرزند رسول خدا. دیگر از این پس هرگز کاری که خدا نپسندد انجام نخواهم داد.

« برگرفته از کتاب خلاصه‌ای از زندگینامه امام حسین (علیه السلام)، تالیف سید هاشم رسولی محلاتی، صفحه 308 »
 

3 شعبان، سالروز میلاد با برکت
رحمت خروشان الهی، سید الشهدا،
امام حسین بن علی (علیه السلام)
بر تمامی رهپویان راه حقیقت مبارک باد



< >

خدایی خدا

نویسنده:هانیه .خ::: یکشنبه 86/5/21::: ساعت 9:0 صبح
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت
فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت : می آ ید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که درد هایش را در خود نگه می دارد
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست
فرشتگان چشم به لب ها یش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود
با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست ". گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام ، تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست
سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند
خدا گفت : ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند . آن گاه تو از کمین مار پر گشودی
گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود
.خدا گفت : و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خواستی

. اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت
. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد


< >

نقطه ضعف=نقطه قوت

نویسنده:هانیه .خ::: پنج شنبه 86/5/18::: ساعت 9:0 صبح

نقطه ضعف=نقطه قوت

کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم
فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از
فرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد
می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند.
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک
فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از 6 ماه خبررسید که
یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود.استاد به کودک ده ساله فقط یک فن
آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.سر انجام مسابقات
انجام شدو کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همه حریفان خود را شکست
دهد!
سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تک فن
برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری، آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان
را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری کشورانتخاب گردد.
وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد رازپیروزی اش
را پرسید. استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود که اولاً به همان یک فن به خوبی
مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود، و سوم اینکه راه شناخته شده
مقابله با این فن ، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی نداشتی!
یاد بگیر که در زندگی ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی.
راز موفقیت در زندگی ، داشتن امکانات نیست ، بلکه استفاده از "بی امکانی" به
عنوان نقطه قوت است."

 



< >

داستانی از یوهانس روسلر

نویسنده:هانیه .خ::: سه شنبه 86/5/16::: ساعت 9:0 صبح

داستانی از یوهانس روسلر

یوهانس روسلرمی گوید: شخصی نزد همسایه من آمد و گفت:"گوش کن! می خواهم چیزی برایت تعریف کنم. دوستی به تازگی در مورد تو می گفت..."
همسایه ام حرف او را قطع کرد: "قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذرانده ای یا نه؟"
-"کدام سه صافی؟"
همسایه ام گفت:"اول از میان صافی واقعیت. آیا مطمئنی چیزی که تعریف می کنی واقعیت دارد؟"
-"نه. من فقط آن را شنیده ام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است."
همسایه ام سری تکان داد و گفت: "پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی شادی گذرانده ای. مسلما چیزی که می خواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالی ام می شود."
-"دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند."
-"بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمی کند، حتما" از صافی سوم، یعنی فایده، رد شده است. آیا چیزی که می خواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم می خورد؟"
-"نه، به هیچ وجه!"
همسایه ام گفت:"پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال کننده است و نه مفید، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی..."

بر گرفته از وبلاگ نقطه پرگار



< >

ابلیس

نویسنده:هانیه .خ::: یکشنبه 86/5/14::: ساعت 6:0 صبح

ابلیس

مردی کنار بیراهه ای ایستاده بود.

ابلیس را دید که با انواع طنابها به دوش درگذر است.

کنجکاو شد و پرسید: ای ابلیس ، این طنابها برای چیست؟

جواب داد: برای اسارت آدمیزاد.

طنابهای نازک برای افراد ضعیف النفس و سست ایمان ،

طناب های کلفت هم برای آنانی که دیر وسوسه می شوند.

سپس از کیسه ای طناب های پاره شده را بیرون ریخت و گفت:

اینها را هم انسان های باایمان که راضی به رضای خدایند و اعتماد به نفس داشتند، پاره کرده اند و

اسارت را نپذیرفتند.

مرد گفت طناب من کدام است ؟

ابلیس گفت : اگر کمکم کنی که این ریسمان های پاره را گره زنم،

خطای تو را به حساب دیگران می گذارم ...

مرد قبول کرد .

ابلیس خنده کنان گفت :

عجب ، با این ریسمان های پاره هم می شود انسان هایی چون تو را به بندگی گرفت!



< >

امان از دل زینب

نویسنده:هانیه .خ::: دوشنبه 86/5/8::: ساعت 9:0 صبح

                     

                                      



< >

شهادت حضرت زینب (ع)

نویسنده:هانیه .خ::: دوشنبه 86/5/8::: ساعت 9:0 صبح

صبر را مفهوم معنا زینب (س) است
کعبه غمهای دنیا
زینب (س)
است
چون حسین(ع) است آفتاب شهر عشق
ماهتاب عالم آرا
زینب (س) است

 

 



< >

ایستگاه خدا

نویسنده:هانیه .خ::: یکشنبه 86/5/7::: ساعت 10:0 صبح
                                   ایستگاه خدا

قطاری که به مقصد خدا می رفت ، لختی در ایستگاه دنیا توقف کرد و پیامبر رو به جهانیان کرد و گفت:

مقصد ما خداست . کیست که با ما سفر کند؟

کیست که رنج و عشق توامان بخواهد ؟

کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟


قرن ها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدنداز جهان تا خدا هزار ایستگاه بود.

 

در هر ایستگاه که قطار می ایستاد ، کسی کم می شد قطار می گذشت و سبک می شد ، زیرا سبکی قانون راه خداست .

 

قطاری که به مقصد خدا می رفت، به ایستگاه بهشت رسید . پیامبر گفت اینجا بهشت است . مسافران بهشتی پیاده شوند،اما اینجا ایستگاه آخر نیست .


مسافرانی که پیاده شدند ، بهشتی شدند .اما اندکی ،باز هم ماندند ،قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند.

آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت :
درود بر شما ،راز من همین بود .آن که مرا میخواهد ، در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد .


و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسیددیگر نه قطاری بود و نه مسافری
.

 



<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

روزی ممکن است قایق ما هم به صخره برخورد کند
پل های زیادی هست که باید آنها را ساخت
لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند
یک نکته از دکتر علی شریعتی
شما عظیم تر از آن هستید که فکر می کنید
رسیدن به کمال
فقر
چرا خداوند مادران را آفرید
فلسفه ملاصدرا درباره خدا
نقاشی های ناخودآگاه ، شخصیت شما را آشکار می کند
فرستادن نامه به 500 قرن بعد
[عناوین آرشیوشده]


[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

©template designed by: www.persianblog.com