سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 202887

  بازدید امروز : 31

  بازدید دیروز : 31

تیر 85 - پرپرواز2

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

لوگوی دوستان

 

درباره خودم

< >

 

لینک به لوگوی من

تیر 85 - پرپرواز2

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

فهرست موضوعی یادداشت ها

ادبی[130] . خبری[25] . ادبی 2[17] . حکایت ها[12] . اجتماعی[12] .

 

بایگانی

فروردین 86
اردیبهشت 86
اسفند 85
بهمن 85
دی 85
ابان 85
مهر 85
شهریور85
مرداد 85
تیر 85
خرداد 85
اردیبهشت 85
جملاتی طلا تر از طلا
زندگی زیباست
دانستنی ها
مصاحبه
خبری
سخن روز
خرداد 86
تیر 86
مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
ابان 86
اذر 86
دی86
بهمن 86
اسفند86
فروردین 87
اردیبهشت 87
net work
خرداد 87

 

جستجوی سریع

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

 

اشتراک

 

 

خدا را شناختم ، از سست شدن عزیمتها ، و گشوده شدن بسته‏ها . [نهج البلاغه]

< >

اری اینگونه هم میشود

نویسنده:هانیه .خ::: پنج شنبه 85/4/15::: ساعت 11:55 صبح
از دشمنی تا دوستی یک لبخند از جدایی تا پیوند یک قدم .
از توقف تا پیشرفت یک حرکت از عداوت تا صمیمیت یک گذشت .
از شکست تا پیروزی یک شهامت از عقب گرد تا جهش یک جرات .
از نفرت تا علاقه یک محبت از خست تا سخاوت یک همت .


< >

قدرت کلمات

نویسنده:هانیه .خ::: پنج شنبه 85/4/15::: ساعت 11:49 صبح

قدرت کلمات

چند قورباغه از جنگلی عبور میکردند.که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند گودال چقدر عمیق است به دو قرباغه دیگر گفتند دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد.
دو قرباغه ، این حرفها را نا دیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند.
اما قرباغه های دیگر دائما به آنها میگفتند که دست از تلاش بردارید، چون نمیتوانید از گودال خارج شوید، به زودی خواهید مرد.
بلاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قرباغه ها شد و دست از تلاش برداشت او پس از مدتی مرد.
اما قرباغه دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش میکرد.
بقیه قرباغه ها فریاد میزدند دست از تلاش بردار ، اما او با توان بیشتری تلاش کرد و بلاخره از گودال خارج شد .
وقتی از گودال بیرون آمد، بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: " مگر تو حرفهای ما را نشنیدی؟ "
معلوم شد که قورباغه ناشنواست . در واقع او در تمام مدت فکر میکرده که دیگران او را تشویق میکنند .



< >

هفت نصیحت مولانا

نویسنده:هانیه .خ::: جمعه 85/4/9::: ساعت 12:0 صبح
هفت نصیحت مولانا

• گشاده دست باش، جاری باش، کمک کن (مثل رود)
• باشفقت و مهربان باش (مثل خورشید)
• اگر کسی اشتباه کرد آن را بپوشان (مثل شب)
• وقتی عصبانی شدی خاموش باش (مثل مرگ)
• متواضع باش و کبر نداشته باش (مثل خاک)
• بخشش و عفو داشته باش (مثل دریا )
• اگر می خواهی دیگران خوب باشند خودت خوب باش (مثل آینه
)

< >

یه بابائی و خدا ...

نویسنده:هانیه .خ::: پنج شنبه 85/4/8::: ساعت 4:19 عصر

یه بابائی و خدا ...

دمدمای غروب کنار یه ده قشنگ , توی دشت سر سبز یه <بابائی> وایساده بود .
می خواست مناجات کنه !
روبه آسمون کرد و گفت : خدایا خودتو به من نشون بده !
یدفعه یه ستاره دنباله دار از این ور آسمون به اونور آسمون پر کشید !
طرف که تو باغ نبود دوباره گفت : خدایا با من حرف بزن !
یهو صدای چهچه یه بلبل سکوت دشتو شکست ولی ....
بازم گفت : خدایا لااقل یه معجزه نشونم بده !
یدفعه صدای گریه یه بچه که همون وقت بدنیا اومده بود , دشتو گرفت .
یارو بازم نگرفت !
گفتش لااقل دستتو بزار روی سرم !
خدا از اون ور آسمون دستشو آورد گذاشت رو سر اون مرد .
مرد که حوصلش سر رفته بود با دستش پروانه سفید خوشگلی که روسرش نشسته بود رو پر داد و رفت !

یاد بگیریم که میتونیم در لحظه لحظه گذر عمرمون خدا رو ببینیم ( خدا همیشه با ماست
)



< >

طناب

نویسنده:هانیه .خ::: پنج شنبه 85/4/8::: ساعت 4:17 عصر

طناب
The Rope

داستان را در دلتان با صدای بلند و با توجه بخوانید. مطمئنا تا سال ها آن را در خاطر خواهید داشت.
داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سال ها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی میرفت ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند، به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملاٌ تاریک شد.
به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه وستاره ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند .پ کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، ناگهان پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد..
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده است.
حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود. در آن لحظات سنگین سکوت، چارهای نداشت جز اینکه فریاد بزند:
“خدایا کمکم کن”. ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی ؟ - نجاتم بده.
- واقعاٌ فکر میکنی میتوانم نجاتت دهم.
- البته تو تنها کسی هستی که میتوانی مرا نجات دهی.
- پس آن طناب دور کمرت را ببر
برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند.
روز بعد، گروه نجات آمدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود در حالیکه تنها یک متر با زمین فاصله داشت!!
و شما؟ شما تا چه حد به طناب زندگی خود چسبیده اید؟ آیا تا به حال شده که طناب را رها کرده باشید؟
هیچگاه به پیامهایی که از جانب خدا برایتان فرستاده میشود شک نکنید.
هیچگاه نگویید که خداوند فراموشتان کرده یا رهایتان کرده است.
هیچگاه تصور نکنید که او از شما مراقبت نمیکند و به یاد داشته باشید خدا همواره



<      1   2      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

روزی ممکن است قایق ما هم به صخره برخورد کند
پل های زیادی هست که باید آنها را ساخت
لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند
یک نکته از دکتر علی شریعتی
شما عظیم تر از آن هستید که فکر می کنید
رسیدن به کمال
فقر
چرا خداوند مادران را آفرید
فلسفه ملاصدرا درباره خدا
نقاشی های ناخودآگاه ، شخصیت شما را آشکار می کند
فرستادن نامه به 500 قرن بعد
[عناوین آرشیوشده]


[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

©template designed by: www.persianblog.com